خواجه تاجدار

مسئله حکومت و سیاست یکی از مهم ترین موضوعاتی ست که با آن درگیر هستیم. از گذشته های دور که سقراط به خاطر مخالفت با دموکراسی جام شوکران را نوشید و این دنیا را ترک کرد تا به امروز که ما برای برپایی دموکراسی مبارزه می کنیم و این دنیا را ترک می کنیم. با نگاهی به گذشته می فهمیم تکرار شدن تاریخ یک واقعیت مسلم است و گاهی این اتفاقات عینا تکرار می شوند و این نشان دهنده این است که هیچ ملتی از تاریخ خود و دنیا اطلاع درست و کافی ندارد. اما آنچه در ذهن تاریخ و ما به عنوان نقطه عطف و برجسته همیشه نمایان تراست حاکمین و حکومت آن هاست و مردم در طول تاریخ به فراموشی سپرده می شوند و تنها نام حکومت ها و در راس آن حاکم باقی خواهد ماند. گرچه نام ها از دید هر کس و یا هر جبهه به نیکی یا بدی یاد می شود.

شاید با شنیدن نام آقامحمدخان قاجار تصور یک پادشاه عیاش و خونخوار که خواجه است و تنها بلد است مردم کرمان را کور کند به ذهنمان خطور کند اما همانطور که گفتم و گذشته به ما می آموزد پشت این نام سرنوشت و تاریخ یک کشور و حتی دنیا پنهان شده است. و من به بهانه خواندن کتاب خواجه ی تاجدار نوشته محقق و مورخ فرانسوی ژان گور و ترجمه شیوا و زیبای ذبیح الله منصوری که یکی از بهترین کتاب های تاریخی ست که خوانده ام تشویق شدم مطلبی درباره این شخصیت شگفت و بزرگ تاریخ جهان بنویسم.

آقامحمدخان در سحرگاه دوازدهم ربیع الثانی سال 1155 هجری قمری در دوره حکومت نادرشاه افشار در ترکمن صحرا (واقع در گلستان امروزی) همزمان با عبور ستاره دنباله دار هالی که هر 76 سال طلوع می کند به دنیا آمد. مردم آن دوره عقیده داشتند که ستاره هالی باعث بدبختی و شومی است و در همان شب به خاطر بارش شدید، رودخانه طغیان کرد و مردم طایفه اشاقه باش قاجار (پایین نشین) نحسی این ستاره را در این اتفاق خلاصه کردند.

پدر او محمدحسن خان اشاقه باش که رییس طایفه بود یکی از شخصیت های بزرگ تاریخی ست که مسبب اصلی تشکیل سلسله قاجاریه می باشد. او در ابتدا فقط رییس طایفه بود و زندگی ساده ای در حد گذران امور طایفه داشت اما به خاطر مشکلاتی که به بهانه ی مالیات بود و در اصل به خاطر همسر خودش و مادر آقامحمدخان بود تبدیل به یک مرد جنگی و پادشاه منطقه شمال ایران گردید و توسط ارتش کریم خان زند کشته شد. اگرچه فرانسوی ها را مخترع جنگ های پارتیزانی ( جنگ و گریز) میدانند اما محمدحسن خان اولین شخصی ست که جنگ های پارتیزانی را در راس کار خود قرار داد.

مادرش جیران نام داشت که به خاطر طغیان رودخانه در آن شب مجبور شد به استرآباد (گرگان) برود. حاکم استرآباد به نام سبزعلی بیک پس از دیدن جیران با اینکه او همسر محمدحسن خان بود در صدد بر آمد که او را به چنگ آورد. اما به خاطر شجاعت جیران موفق به تصاحبش نشد. به همین خاطر کینه جیران در دلش ماند و به بهانه ی مالیات قصد داشت محمدحسن خان را نابود کند که آنها محل همیشگی طایفه خود را رها کردند و به سوی ترکمن ها گریختند و در آنجا زندگی کردند. کودکی آقامحمدخان در آنجا می گذرد و با اینکه رسم طایفه قاجار بر این بود که پسرها را پدران تربیت کنند آقامحمدخان توسط مادرش تربیت شد.

شاید بتوان گفت مادر آقامحمدخان یکی از بزرگترین زنان تاریخ ایران و حتی جهان است. فارستر جهانگرد و محقق انگلیسی درباره او می گوید: ((آقامحمدخان تمام صفات خوبش را از مادرش فراگرفت. او از زنان برجسته جهان است و در تاریخ اوروپا نظیر آن زن وجود ندارد و اگرچه برخی زن ها در بعضی موارد برجستگی داشتند اما واجد صفات دیگر نبودند اما جیران زنی دانشمند و دلیر و مقتصد و مدیر و با استقامت بود و اگر جیران نبود نه محمدحسن خان به قدرت می رسید نه آقامحمدخان پادشاه می شد.)) او اولین زنی ست که حکومت کرد و در مدتی که محمدحسن خان مشغول جنگ بود حاکم استرآباد بود. جیران به آقامحمدخان آموخته بود که لازمه بزرگی و حکومت، قدرت و اقتصاد و دانش است و نادرشاه به خاطر نداشتن دانش نابود شد. بخش بسیار بزرگ از تاریخی که از زمان تولد آقامحمدخان به بعد شکل می گیرد به خاطر کینه ی حاکم استرآباد به جیران است و شاید این موضوع که تاریخ همیشه به خاطر یک زن تغییر می کند و همیشه پای یک زن در میان است در اینجا به بهترین شکل جلوه می کند. جیران به خاطر بیماری دیابت چند سال بعد از کشته شدن همسرش می میرد.

آقامحمدخان در سن 13سالگی وارد میدان جنگ می شود و در کنار پدرش به قدرت می رسد. او در همان زمان انسان بسیار صرفه جو و اهل مطالعه ای بود. او هر شب کتاب می خواند و در شبی هم که کشته شد کتاب خواند. بعد از کشته شدن پدرش به دست ارتش کریم خان زند دستگیر و به تهران منتقل می شود. وقتی سر بریده محمدحسن خان را نزد کریمخان می برند کریم خان سر را بو می کشد و می گوید چه بوی مطبوعی!!! سبزعلی بیک که سر را آورده بود به خاطر بوی تعفن سر متعجب شد اما کریم خان گفت چون سر بریده دشمن است من از آن لذت می برم!

کریم خان به دلیل خواجه بودن آقامحمدخان از کشتن یا کور کردن او صرف نظر می کند و دلش به حال او می سوزد و به او اجازه می دهد در تهران تحت الحفظ زندگی کند. در مورد خواجه شدن او سه داستان وجود دارد که معتبر تر از همه خواجه شدن آقامحمدخان توسط فرمانده لشگر کریم خان زند که پدرش را کشت می باشد که علت آن ارتباط عاشقانه ی مخفیانه آقامحمدخان با دختر او بوده است. او در تهران به تحصیل و مطالعات فلسفی می پردازد و در زمینه ی دانش و فلسفه به درجات بالا می رسد در حدی که در آن زمان در دربار هیچ کس به اندازه ی او دانشمند نبود. در هیچ دوره ی تاریخی یک فرد خواجه به هیچ مقام یا درجه ی خاصی نمی رسیده است( البته خوانندگان به تفاوت معنای خواجه که در اینجا مد نظر است با خواجه به معنای وزیر و بزرگ آگاه اند) و مردم هیچ ارزشی برای حرف آنها قائل نمی شدند تا چه رسد به اینکه از دستورات او پیروی کنند و تنها مقامی که برای یک فرد خواجه ممکن بود به دست بیاید ریاست حرمسراها بوده است. صدای آقامحمدخان به خاطر خواجگی نازک و زنانه بود و چهره ی درهم و پیری داشت و شاید او تنها پادشاهی ست که هرگز با صدای بلند فریاد نزده است. آقامحمدخان با اینکه خواجه بود هیچ گاه تسلیم نشد و شاید بتوان گفت او با اراده ترین و با استقامت ترین و دانشمندترین پادشاه ایران است.برای نمونه تمامی افرادی که خواجه می شوند به دلیل محرومیت از لذات جنسی این کمبود را با لذت خورد و خوراک جبران می کنند و در نتیجه چاق می شوند.اما آقامحمدخان دویست سال پیش غذای خود را وزن می کرد و از رژیم خاصی پیروی می کرد و در پایان عمر هم گیاهخوار بود و به همین علت خواب سبک و روحیه شادابی داشت و تا روز مرگش که 58 سال عمر داشت اندامی متناسب داشت. هرچند وزن کردن غذا سبب شده بود مردم او را خسیس و خودخواه بخوانند و فکر می کردند که او یک فرد ابله و عقده دار است که تنها در فکر قتل و غارت است. در صورتی که آقامحمدخان فردی دانشمند بود و در تمام موارد خسارت مردم را به آن ها می پرداخت و به تمام اطرافیانش پاداش میداد و در مورد مجازات تا حد امکان چشم پوشی می کرد و جز در مواردی که به آن اشاره می کنم مجازات غیر منطقی نداشته است. او با پرداخت دویست هزار تومان در آن دوره بلخ را از افغان ها باز پس گرفت تا جنگ و خونریزی به راه نیفتد و نمونه هایی که نشان دهد آقامحمدخان مقتصد و دانشمند بوده فراوان است. در همین دوره هم ما به خاطر دور بودن از مسایل سیاسی و شخصی حاکمین و سیاستمردان فقط تصورهایی از آن ها داریم و شایعات زیادی در مورد آنها می گوییم. تنها کسانی که نسبت به آقامحمدخان وفادار بودند و هرگز به او خیانت نکردند و در مورد توانایی های او شک نداشتند خانبابا جهانبانی ( فتحعلی شاه آینده) برادرزاده ی آقامحمدخان و یکی از افسرانش بودند که این امر به خاطر نزدیکی زیاد آن دو به خواجه قاجار است. شایعات بسیار زیادی در مورد آقامحمدخان وجود دارد که از جمله ی آنها روابط نامشروع و قبیح او با زنان دربار و حرمسرای خودش بوده است. در صورتی که آقامحمدخان فرد بسیار متدینی بوده است و به زنان علاقه ای نداشته است. او هرگز نمازش قضا نمی شده مگر در میدان جنگ. به دستور او سه تن از طلاکاران و طراحان معتبر آن زمان ضریحی برای قبر امام علی (ع) ساختند و پس از تایید آقامحمدخان به نجف برده شد. چند سال بعد هم که گنبد بارگاه امام حسین (ع) به دلیل زلزله تخریب شد آقامحمدخان گنبد طلای آنجا را دوباره ساخت. و اینها نشان دهنده ی تدین و و به اصطلاح دست و دلبازی آقامحمدخان است. هیچ کس گریه ی آقامحمدخان را جز در مراسم عزاداری عاشورا ندیده است و او بعد از کور کردن مردم کرمان نیز هرگز لبخند هم نزد. در مدت حکومت او ادیان دیگر هم آزادی های بیشتری داشتند و به راحتی در میان مردم زندگی می کردند که در دوره های قبل با ادیان دیگر مخصوصا زرتشتی ها رفتار ناخوشایندی صورت گرفته بود. او به جامعه روحانی به شدت احترام می گذاشت و حرف آنها برای او سند بود و همواره مستمری آنها را می پرداخت. حتی اگر این دیانت از روی ریاکاری و تظاهر هم بوده باشد آقامحمدخان در کار خود موفق بوده. ارسطو در رساله سیاست خود می گوید: ((یک دیکتاتور مخصوصا باید خود را در پرستش خدایان جدی نشان دهد زیرا اگر مردم ببینند که حاکم به خدایان احترام می گذارد و به اصطلاح مومن و متدین است در تحمل بیدادگری های او کمتر رنج می برند و کمتر بر ضد او توطئه می کنند زیرا معتقد خواهند شد خدایان پشت و پناه این حاکم اند.))

با این تفاسیر آقامحمدخان می تواند بهترین پادشاه تاریخ ایران باشد اما آنچه که موجب شده او در اذهان عمومی جایگاه خوبی نداشته باشد چهار عمل از طرف اوست که شاید عقده روحی و شرایطی که آقامحمدخان درآن بوده باعث آن شده است. البته این عقده به خاطر این است که آقامحمدخان حق واقعی و جایگاه واقعی خود را به خاطر کینه ها و عداوت دیگران از دست داد و در حالی که می توانست فرد سالمی از لحاظ جسمی باشد و به راحتی حکومت کند کریم خان زند این حقوق را به راحتی از او گرفت در صورتی که سلطنت حق طایفه قاجار بود. و به نظر من اگر حق بزرگی از کسی گرفته شود می تواند عقده ای را ایجاد کند که سبب تغییر تاریخ شود. به هر حال آن 4 ماجرا اینگونه است:

اولی قتل عام و کور کردن مردم کرمان است که وقتی لطفعلی پادشاه زند به کرمان فرار می کند و آقامحمدخان آنجا را محاصره می کند مردم کرمان به گمان اینکه آقامحمدخان در فصل سرما دست از محاصره بر میدارد به بالای حصار می آمدند و به او ناسزا می گفتند. که در این مورد می توان گفت آقامحمدخان دلیل موجه داشته است.

دومی شکنجه و قتل لطفعلیخان زند بود که به خاطر شجاعت بیش از حد لطفعلیخان کینه و حسادت او در دل آقامحمدخان جاگرفته بود و او را کور کرد و به قتل رساند.

سومی قتل عام مردم تفلیس پایتخت گرجستان بود که در آن دوره جزو خاک ایران به شمار میامد و آقامحمدخان پس از لشکرکشی به آنجا برای سرکوب حاکم مخالف دستور قتل و غارت عمومی صادر کرد بدون اینکه دلیل موجهی مثل کرمان داشته باشد. در صورتی که مردم تفلیس نه مقاومت کردند و نه ناسزا گفتند و همگی تسلیم بودند. این کشتار یکی از بهانه های حمله ی روس ها به ایران شد.

چهارمی هم قتل فجیع مرد روغن فروشی بود که (در زمانی که آقامحمدخان در تهران با سختی زندگی می کرد و تحت نظر بود) به آقامحمدخان روغن سوخته می فروخت و با او رفتار بدی داشت و با اینکه آقامحمدخان پول کامل روغن را میداد روغن سوخته و نامرغوب می گرفت. پس از به قدرت رسیدن آقامحمدخان دستور داد او را در دیگ روغن مغازه ی خودش سرخ کنند و بسوزانند.

در مورد تمام مجازات های دیگر هر پادشاه دیگری که جای آقامحمدخان بود نیز همان کار را می کرد و حتی آقامحمدخان در بعضی موارد هم گذشت داشت و در دوره ای که پاسخ خیانت کور کردن و قتل بود او برادرش را که قصد کشتن آقامحمدخان و پادشاهی داشت را بخشید. البته مشخص است که لازمه ی یک حکومت دیکتاتوری ترس از حاکم می باشد.

آقامحمدخان یک فرد جنگی بود و در طول مدت پادشاهی خود فرصت امور آبادانی یا مسائل دیگر در کشورداری را نداشت شاید هم برایش مهم نبوده اما او توانست حکومت در ایران را یک پارچه کند و تمام کشور را مطیع خود سازد و این کار یکی از مهم ترین ویژگی های حکومت اوست زیرا در حکومت های دیگر هر بخش از ایران توسط پادشاه همان منطقه اداره میشده. شاید آقامحمدخان در مورد نصیحت مادرش درباره ی دانش در حکومت دچار اشتباه شده بود و دانش را در فلسفه و ادبیات و دانش هایی از این دست خلاصه می کرد. هرچند آقامحمدخان در پایان عمر خود متوجه شده بود که مردم در جنگ ها نقشی ندارند و این حاکمین و سیاستمداران هستند که جنگ ها را به راه می اندازند و در آن دچار سود و ضرر می شوند و مردم هیچ دخالتی درآن ندارند اما اجل به او مهلت نداد تا به زندگی خود ادامه دهد و او در شب شنبه بیست و یکم ماه ذیحجه سال 1211 ( و در بعضی تواریخ 1212) ه.ق در شهر شوشه( شوشی ـ شیشه) در شمال رود ارس در منطقه قفقازیه توسط نوکرانش کشته شد و محمد که با ستاره ای دنباله دار به دنیا آمد بدون دنباله دنیا را ترک می کند. شاید اگر آقامحمدخان زنده می ماند روی دیگر و بهتری از او می دیدیم.

در مورد کشته شدن آقامحمدخان هم شایعه فراوان است و شایعه خربزه یا زردآلو را همه شنیده اند اما آیا عقل قبول می کند پادشاهی به خاطر خربزه یا زردآلو بمیرد؟ داستان حقیقی مرگ آقامحمدخان را به خواننده ها واگذار می کنم تا همه چیز را هم تعریف نکرده باشم که البته نکردم. اما مرگ آقامحمدخان هم به خاطر عدالتخواهی و اراده و قدرت خود بود. او را طبق وصیت خودش در نجف و بارگاه امام علی(ع) دفن می کنند و بر سنگ قبرش از طرف آقامحمدخان به امام علی(ع) این شعر حافظ نوشته شده است: ( البته من اطلاع ندارم سنگ قبر آقامحمدخان هنوز در نجف موجود است یا خیر)

هزار دشمنم ار می کنند قصد هلاک
گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
مرا امید وصال تو زنده میدارد
وگرنه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
تو را چنانکه تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک



پس از آقامحمدخان برادرزاده اش یعنی خانبابا جهانبانی که بعدها خود را فتحعلیشاه نامید به حکومت رسید و چون دست پرورده ی آقامحمدخان بود در اوایل حکومتش مثل او قدرتمند و با اراده بود اما رفته رفته با شرابخواری ها و عشق بازی های بیش از حد و توجه به زن و معشوق حکومتش رو به زوال رفت و در عهدنامه های گلستان و ترکمانچای قسمتی از خاک ایران را به روس ها داد.

به نظر من آقامحمدخان می تواند خاکستری ترین فرد تاریخ باشد و او شخصیتی داشت که همزمان در اوج خوبی و بدی بود.کارور در کتاب ((مطالعاتی در عدالت اجتماعی)) می گوید: ((ارزش ها هیچ وقت مطلق نیستند بلکه نسبی هستند. بعضی از خصال در طبیعت بشر نادر و کمیاب هستند از این رو برای آن ارزش فوق العاده ای قائل می شویم و آن را ترغیب و تربیت می کنیم اما اگر همان صفت به حد وفور در همه کس یافت شود آن را عیب می شماریم و سعی می کنیم که از خود دور کنیم.))

همانطور که در ابتدای این مطلب اشاره کردم مردم در تاریخ فراموش می شوند و در این کتاب هم فراوان است جاهایی که مردم به خاطر قحطی و محاصره و بیماری و جنگ و فداکاری و خیانت و عبور از بیابان ها و غارت و ... در قم و اصفهان و کرمان و تفلیس و مازندران و گرگان و مشهد و تهران و کرج و شیراز و قزوین و ... می میرند و یا کارهای بزرگی انجام می دهند که نامشان در تاریخ گم شده است.

مردم هیچ گاه نه به تاریخ مسلط بوده اند و نه توان این کار را داشته اند. پس هیچ گاه نامی از آن ها برده نخواهد شد!



حالا دوست دارید آقامحمدخان رییس جمهور شما باشد؟

 


نظرات شما عزیزان:

اااااااا
ساعت10:43---5 ارديبهشت 1392
نوالله!!!!!!!!!

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : دو شنبه 2 ارديبهشت 1392 | 14:51 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |