پـــرســــــــش مـــهر رئیس جــــمهـــــــور

 روز قلم

 
در صفحات تقویم، چهاردهم تیرماه با عنوان «روز قلم» به خود جلوه ای دیگر بخشیده است. نام گذاری این روز به نام قلم، بی ارتباط با تاریخ کهن متمدن و فرهنگ ساز این سرزمین نیست. ابوریحان بیرونی در کتاب آثار الباقیه خود آورده است که چهاردهمین روز از تیرماه را ایرانیان باستان، روز تیر (عطارد) می نامیدند. از طرفی سیاره تیر یا همان عطارد، در فرهنگ ادب پارسی، کاتب و نویسنده ستارگان است. به همین مناسبت این روز را روز نویسندگان می دانستند و گرامی می داشتند

 

     "شعر"

گفتند:  ضعیف است

پیش دکتر بردم

گفت :

هر وعده سه  نسخه بنویس 

       و پاره کن



تاريخ : دو شنبه 14 تير 1395 | 17:7 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 نشانه های قحطی در ایران !!!

.
اوايل دهه شصت تنها شامپوی موجود، شامپوی خمره ای زرد رنگ داروگر بود.
 
تازه آن را هم باید از مسجد محل تهیه می كردیم و اگر شانس یارمان بود
و از همان شامپوها یك عدد صورتی رنگش كه رایحه سیب داشت گیرمان می آمد حسابی كیف می كردیم.
سس مایونز كالایی لوكس به حساب می آمد و پفک نمکی و ویفر شكلاتی یام یام تنها دلخوشی كودكی بود.
 
صف های طولانی در نیمه شب سرد زمستان برای 20 لیتر نفت!!!!!
 
بگو مگو ها سر كپسول گاز كه با كامیون در محله ها توزیع می شد،
 
خالی كردن گازوئیل با ترس و لرز در نیمه های شب.
 
جیره بندی روغن، برنج و پودر لباسشویی ...
 
نبود پتو در بازار ، تازه عروسان را برای تهیه جهیزیه به دردسر می انداخت
 
و پوشیدن كفش آدیداس یك رویا بود.
 
همه اینها بود، بمب هم بود و موشك و شهید و ...
اما كسی از قحطی صحبت نمی كرد
 
یادم هست با تمام فشارها وقتی وانت ارتشی برای جمع آوری كمك های مردمی وارد كوچه می شد
 
بسته های مواد غذایی، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازیر بود.
 
همسایه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهربانی بود، خب درد هم بود...
 
و اما امروز
 
امروز فروشگاه های مملو از اجناس لوكس خارجی در هر محله و گوشه كناری به چشم می خورند و هرچه بخواهید و نخواهید در آنها هست.
 
از انواع شكلات و تنقلات گرفته تا صابون و شامپوی خارجی، لباس و لوازم آرایش تا
موبایل و تبلت و ...
 
داروهای لاغری تا صندلی های ماساژور، نوشابه انرژی زا تا بستنی با روكش طلا !!!!
 
رینگ اسپرت تا...
 
و حال ، این تن های فربه، تكیه زده بر صندلی های نرم اتومبیل های گرانقیمت از شنیدن كلمه قحطی به لرزه افتاده به سوی بازارها هجوم می بریم.
 
مبادا تی شرت بنتون گیرمان نیاید!
مبادا زیتون مدیترانه ای نایاب شود!
 
صورت های دستکاری شده
جراحی های بیهوده برای زیبایی
گوش الاغی و لب پرتز شده و...
 
پسران آرایش شده 
 
دختران شارژی
 
دلهای اجاره ای
 
متاسفانه اشتهایمان برای مصرف، تجمل، فخر فروشی و له كردن دیگران سیری ناپذیر شده است ...!!
 
ورشكسته شدن انتشارات !!
 
بی سوادی دانشجوها !!
 
بی سوادی مدرسین !!
 
عقب افتادگی در علم و فرهنگ و هنر !!
 
تعطیلی مراكز ادبی فرهنگی و هنری و ...برایمان مهم نیست ،
 
ولی از گران شدن ادكلن مورد علاقه مان سخت نگرانیم!!!!!!! ...
 
می شود كتابها نوشت...
 
خلاصه اینكه این روزها
 
لبخند جایش را به پرخاش داده و مهربانی به خشم!!!!
 
فقط كافیست یك ذرّه احساس كنیم كه یكى مخالف نظر ماست اونوقت چنان نابودش می كنیم كه انگار هیچ خدایی رو بنده نیستیم
 
هركس تنها به فكر خویش است، به فكر تن خویش!
 
قحطی امروز که ما ایرانیان در این روزگاران آن را به وضوح لمس می کنیم :
 
قحطى اخلاق است!
قحطی همدلیست!
قحطى رفاقت است!
 قحطی عشق است!
 قحطی انسانیت است!!
مزرعه را ملخ ها جویدن...
و ما برای کلاغها مترسک ساختیم...
و این بود شروع جهالت...
ﺩﻋﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪ 
ﺩﻋﺎﯼ ﺷﻌﻮﺭ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﺭﯾﻢ
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻤﺎﻥ ﺗﺸﻨﻪ ﯼ ﻓﻬﻢ ﺍﺳﺖ !
ببار ای آگاهی...


تاريخ : یک شنبه 13 تير 1395 | 16:31 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 اگر نمی توانی مدادی باشی که خوشبختی یک نفر را بنویسد

پس حداقل سعی کن پاک کنی باشی که غم کسی را پاک کند !
زندگی هنر نقاشی بدون پاک کن است
پس طوری زندگی کن که حسرت داشتن پاک کن را نخوری !
در مقابل سختی ها همچون جزیره اى باش که دریا هم با تمام عظمت و قدرت نمى تواند سر او را زیر آب کند !
آدم های بزرگ قامتشان بلندتر نیست
خانه شان بزرگ تر نیست
ثروتشان بیشتر نیست
آنها قلبی وسیع و نگاهی مرتفع دارند.


تاريخ : یک شنبه 13 تير 1395 | 16:30 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 این جمله خیلى به من چسبید

 
وقتى به یه مگس بال هاى پروانه رو بدى
نه قشنگ میشه
نه میتونه باهاش پرواز كنه
میدونى دارم از چى حرف میزنم؟!
 
 
 
 
                    "اصالت"
 
 
بال و پر بیخود به کسی دادن اشتباهست...
محله ما یک ″رفتگر″ دارد...
صبح که با ماشین از درب خانه خارج می شوم...
سلامی گرم می کند... 
من هم از ماشین پیاده می شوم!!! 
دستی محترمانه به او می دهم...
حال و احوال را می پرسد و مشغول کارش می شود...
 
همسایه طبقه زیرین ما نیز ″دکتر جراح″ است...
گاهی اوقات که درون آسانسور می بینمش...
سلامی می کنم... 
او فقط سرش را تکان می دهد...
درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز می کند...
 
من به شخصه اگر روزی برای زنده ماندن نیازمند این ″دکتر″ شوم!!!
 
جارو زدن سنگ قبرم به دست آن ″رفتگر″ بشدت لذت بخش تر است از طبابت آن ″دکتر″ برای ادامه حیاتم...
 
″تحصیلات″ مطلقا هیچ ربطی به ″شعور″ افراد ندارد...


تاريخ : یک شنبه 13 تير 1395 | 16:29 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 انسانهای عجیبی هستیم

وقتی به دستفروش فقیری می رسیم که جنس خود را به نصف قیمت می فروشد با کلی چانه زدن او را شکست می دهیم و اجناسش را به قیمت ناچیز می خریم
 
بعد به کافی شاپ لوکس شخص ثروتمندی می رویم و یک فنجان قهوه را ده برابر قیمت نوش جان میکنیم و انعامی اضافه نیز روی میز می گذاریم و شادمانیم
 
شادمانیم که فقیران را فقیر تر میکنیم
شادمانیم که ثروت مندان را ثروتنمند تر میکنیم
این است...


تاريخ : یک شنبه 13 تير 1395 | 16:26 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 فرض کنید زندگی همچون یک بازی است 

 
قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید 
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند . پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین ، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد ، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند. 
او در ادامه میگوید : " آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده ، سلامتی ، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است 
کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه کاری برای کاسبی وجود دارد ولی دوستی که از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای که از هم پاشید دیگر جمع نمیشود،‌ سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد...


تاريخ : شنبه 12 تير 1395 | 22:31 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 مردم چه می گویند !!!! ...

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی.
مادرم گفت: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
 
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی!
پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟
 
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی
 گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
 
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم.
گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
 
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی.
گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟
 
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من.
گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
 
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟! 
فتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
 
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد.
گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
 
بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی.
گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
 
می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید.
دخترم گفت: چه شده؟... گفت: مردم چه می گویند؟
 
مُردم، برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت.
خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟
 
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند.
اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟
 
خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.
حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟
 
مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند


تاريخ : شنبه 12 تير 1395 | 22:29 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 

می توان 

تلخی تمام غم ها را نوشید

به شرطی که

نگاه شیرینی 

روی میز زندگی ات باشد


برچسب‌ها: شیرین

تاريخ : شنبه 12 تير 1395 | 13:55 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 

برای روشنایی 

هرخانه ای ستاره ای دارد

اما خانه ی من ماه

که هرشب ستاره ها را صدا می زند

تا هم سفره ما

تا صبح بیدار باشند



تاريخ : شنبه 12 تير 1395 | 13:45 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |


شرجی و بی حوصله ام

نه خواب دارم نه خوراک

شبیه درختی شده ام

نه شاخ دارد و نه برگ

و صبح ها با پتو رفیقم

بعد از ظهر ها با ماه عسل بیدارم

تا انسان های احسان را ببینم…

حالم از این جهان و جام هایش بهم می خورد

جامی که غزه

بدون ستاره گل باران می کند

تلاویو با حمایت تمام تماشاگرانش

نمی تواند یک سِت هم برنده باشد

قدس صداقتیست

که دارد ویدیو چک می شود

تا روز به روز

میدانش را کوچک تر کنند و مین هایش را بزرگ تر

حالم از این توپ ها به هم می خورد

که بوی باروتش

جهان را فتح کرده

حالم از این بازی بهم می خورد

که کودکان را به توپ بسته است


برچسب‌ها: قدس

تاريخ : شنبه 12 تير 1395 | 13:30 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |
صفحه قبل 1 ... 8 9 10 11 12 ... 53 صفحه بعد